سبزینه

 

من خودم از همه چیز اداره ی این مملکت ناراضی ام. معتقد هم هستم که آدم باید نارضایتی خود را نشان دهد.

ولی فکر می کنم توی جامعه ی ما که رسانه و صدا سیما و سپاه و ارتش و گول زنکی به نام دین همه در ولایت جمع شده اند به این زودی ها به خواست هایمان نخواهیم رسی. فکر می کنم حداقل یک نسل باید عوض شود آنگاه شاید ...

تو که نیستی

 

به خانه های تاریخی:

با خیال راحت فرو بریزید

ما دیگر برای بوسیدن

به پستوهایتان نیاز نداریم

دلم خیلی تنگ شده

وانتد عقاید یک ابله

 

این وبلاگ رو می خوندم. از آدمش خوشم میومد. ولی امروز دیدم نیست شده وبلاگش. کسی خبر نداره؟

 

دوست دوران لیسانسم دعوتمون کرده برای هفته ی دیگه خونشون. زنگ زده به من می گه به همه ی بچه ها گفتم بیان با آقاهاشون. تو ام که مجردی آخیییییی ... می تونی با دوست پسرت بیای!

منم گفتم ا چه خوب پس می تونم بیارمش!

حالا چندتا راه دارم:

تا جمعه ازدواج کنم پوزشو بزنم!

تا جمعه با یکی فابریک شم پوزشو بزنم!

تا جمعه با یکی دست به یکی کنم ببرمش جای دوست پسرم پوزشو بزنم!

نرم اصلا پوزشو بزنم!

تنها برم اونجا هی بگم اه پیف شوهر، زندگی مشترک پوزشو بزنم!

مثل همیشه برم بشینم بگم به به چه خونه ی قشنگی به به چه شوهرای خوبی. به به چه خوشگل شدی. بعد دوست پسرای سابق دوستام که حالا در حد نامزد یا شوهر ترفیع گرفتن بگن رها پس کی نوبت توئه؟ من بگم هیچ وقت و خیلی خوش بگذره.

دانلود نکن!

 

دوستم به اون یکی دوستم که رفت مالزی گفته: " رفتی اونجا بیا قیس بوک خبر بده که رسیدی و اوضاع چطوریه ... اونجا می ری، نشینی تو کافی نت هتل اول قیلطر شگن دانلود کنی آبرومون رو ببری ها، اونجا فیلتر نمی خواد "

فکر کردم که چقدر عقده، پیام روانی، سیاسی، اجتماعی ... توی این جمله ی عامیانه ی دوستم نهفته است.

ضعیفه

حتی اگر هیچ وقت از چیزی نترسیده باشی. یا حداقل این طور نشان داده باشی که نمی ترسی. از تاریکی، کوچه های خلوت، موتورسوارها، لبخند مردها، دزد، چشم های دریده، ماشین های سواری ... باز هم در سن ۲۵ سالگی وقتی ساعت ۱۰ شب مردی در اتوبوس، در ردیف کناریت در تاریکی نگاهت می کند و کمربندش را باز می کند می ترسی و در سن ۲۵ سالگی می فهمی که ضعیفی، جنس ضعیفی

پ.ن: تازه رسیدم خونه، طوری که هنوز صدای اتوبوس تو گوشمه و پاهام بوی گند می ده.

مامان جون

عروسی پدربزرگ و مادربزرگم ۷ شبانه روز بوده. یعنی ۷ شبانه روز مطربا می زدن و نمایش رو حوضی بوده و شام و ناهار. روز سوم یا چهارم عروس خانوم حوصله اش تو خونه سر می ره. می ره و چادر پاره پوره ی یکی از کلفت ها رو می گیره و از راه پشت بوم خودشو می رسونه قاطی مردم عادی و با روی گرفته می شینه نمایش رو نگاه کردن. همون موقع برادر بزرگ آقاجونم مامان جون رو می شناسه از بین جمعیت. بهش اشاره می کنه که بیا. مامان جون هم توی رو دربایسی دنبال برادرشوهر راه میافته و می ره تو اتاق بزرگان. مامان جون می گفت من عروس با چادر پاره پوره. نشسته بودم کنار زنای باد به غبغب انداخته که با یه ابروی بالا منو زیر چشمی نگاه می کردن. منم هی این چادر پاره پوره رو می کشیدم توی صورتم. :دی

پ.ن: مامان جون ۲ ساله که مرده!

افتخارات!

 

بچه که بودم با مهندس بازرگان حرف زدم. هر چی ازم می پرسید جوابشو نمی دادم. گفته بودم؟

 

 

تغییر

 

امروز دو تا دوستام که پنجشنبه عقدشون بود. دارن میرن مالزی. دیگه مثل قبل به مسافرت دو نفره . حسودی نمی کنم. شاید هم هنوز فرصت نکردم بشینم بهش فکر کنم و حسودی کنم. یا واقعا فرق کردم. یا این دوتا رو چون خیلی دوست دارم اینطوریه.

اندر مضرات وبلاگ خوانی

 

وبلاگ که بخوانی، عطش و تمایل روزانه، به خواندن مطلب جدید در آدم ارضا می شود. ممکن است دیرتر به سراغ کتاب نیمه خوانده ات بروی و این به نظر من بد است.

 

mail

دوستم برام ایمیلی زده که توش یه روش درمان واسه سرفه معرفی کرده. انقدر از عکس ها به هوس افتادم. که تا سرفه می کنم یه مسرت خاصی بهم دست می ده. به خودم می گم وقتشه بری درست کنی بخوری...

البته تنبلی همیشگی هنوز اجازه ی امتحان نداده.

اینم عکس های ایمیل مربوط

حذف شد

آرایشگاه

 

پنجشنبه نامزدی دوستم با دوستمه! قبلا هم ازشون گفته بودم. امروز رفتم آرایشگاه. همیشه ازین محیط خیلی بدم میاد. نمی دونم چرا. از زنایی که بند میندازن. یا بند انداخته می شن! موهای زرد قناری خانوما! اتاق اپیلاسیون. خانومی که واسه برداشتن ابروها خودشو می ندازه روی آدم و آخرش با بی حوصلگی می گه مبارک باشه، که یعنی پاشو برو گمشو بذار بعدی بیاد.

از زنای آرایش کرده ی روی دیوارها. عروس های با آرایش غلیظ. زن مستخدمی که همش موهای روی زمینو که عین جنازه ی می مونن جارو می کنه. از اون پرده ی دم در که روش نوشته ورود آقایون مطلقا ممنوع. از حرفایی که توی آرایشگاها زده می شه. از همه چی آرایشگاها بدم میاد.

 

از چروک می ترسم

 

حیف نیست که آدم جوون باشه، پوستش کشیده باشه، صبح که از خواب پامیشه موهاش ریخت باشه روی گردنش اونوقت کسی نباشه که دوسش داشته باشه؟

تایپ

 

ویژگی تایپ این است که دستخط کج و کوله و عالی یکی است. وگرنه من الان خرچنگ غورباقه ترین دختر دنیام. از بس که مریضم.

لاغری

 

دیشب رفتم کنار مامان دراز کشیدم. مامان گفت: البته می دونم به خاطر این قرصاست که وزنت زیاد شده ولی دخترم حالا بیرون نمی ری پیاده روی کنی، روی این دوچرخه ثابته که می تونی بشینی. همون نیم ساعتی رو که در روز تلویزیون نگاه می کنی بشین روی این. من تو رو می بینم حرص می خورما. هی می بینم همه ی دخترای دورو برمون به خودشون می رسن، مواظب هیکلشونن. به لباس پوشیدنشون توجه می کنن. تو عین این لاتا تو خونه راه می ری، هر چی دم دستت باشه می پوشی. یه کمی مواظب خوراکت باش.

گفتم مامان برای کی؟ برای چی؟

گفت برای خودت.

گفتم من لذت خوردن و بذارم کنار که لاغر شم؟ که چی؟

حالا شما بگید ... که چی؟

 

دیروز فهمیدم که واسه ۵۰٪ سمینارم ۵ روز وقت اضافه دارم. این یه خبر خوبه اسمش

من یک آدم سطح پایینم

امشب با مامان رفتیم بازار. رفتیم توی یه مغازه ی بزرگ پارچه فروشی، یه آقایی اونجا بود یه لباس یقه کیپ مشکی غیر مرتب! پوشیده بود. موهاش خیلی بد کوتاه شده بود و چرب و به سرش چسبیده بود. ریش هاش هم بلند. کثیف و بلند. تا رفتیم تو به مامان گفتم اه ریشاش چقدر بده ...

شنید یارو. سرش رو تکون داد. به بغل دستیش گفت از هر چیزی واسه مسخره کردن استفاده می کنن

من معذرت خواهی نکردم. من حتی نگاه شرمگین نکردم. هیچی نگفتم. راست می گفت. من یه آدم سطح پایینم که ظاهر آدم ها رو می بینم. من یه آدم سطح پایینم که گرچه تازه حمام بودم و هنوز پایین موهام خیسه و تمیزم. ولی چون از ریش یه آدم دیگه خوشم نیومد. گفتم پیف

آخرین امتحان رو بالاخره دادم. از دیشب چیزی نخوردم. منم که شکمو. گشنمه. کسی هم نیست باهاش ناهار بخوریم. ای بابا. بریم خونه دیگه.

------------------------------------------------------

بعد از اینکه اینو نوشتم رفتم فست فود دانشگاه. یه سیب زمینی و چیکن برگر تنهایی خوردم خیلی هم حال داد. بعد رفتم تو اتوبوس. دیگه چشمتون بد نبینه. ۲ ساعت تموم یه مرد نیمه خل نشسته بود پشتم هی ازین آواز دشتی ها می خوند و گریه می کرد. یه پسربچه ی ۵ ساله هم پشت سرم هی انگشتشو فرووو می کرد زیر بغلم. هی ما صدای آقا نامجو رو زیاد می کردیم که صدای اون یارو رو نشنویم. می دیدیم یه چیزی داره بهمون فرو می ره. دیگه خلاصه رسیدم خونه رها نبودم. روانی بودم.

اطلس

 

دنیا روزی روی دوش اطلس کبیر بود

حالا روی دوش ما

او اسطوره شد

ما خوار

ترجمه

 

۱. چند روز پیش با یکی از پسرهای عمران خوان! دانشگاه که زمانی یک ترم زبان هم با هم همکلاس بودیم برخوردی داشتم، خیلی پسر شوخیست و من هم بودم آن دوران و شاید همین شد که خیلی زود بساط درد دل باز شد و گفت دورانی که اصلا فکرش را نمی کرده دیگر به دختری دل ببندد عاشق دختری با چشمان سبز شده و همین دو هفته پیش دخترک آمده گریه و زاری کرده و گفته مجبور است با نامزد سابقش ازدواج کند و رفته!

۲. من تا ۱۵ بهمن فرصت دارم تا ۵۰٪ از سمینار خودم را تحویل مدیر گروه بدهم و هنوز دریغ از یک مقاله ی ترجمه شده.

دیشب برای پسر اس ام اس دادم که پول می گیری و ترجمه کنی؟

گفت: سلام، این "پول می گیری" را هم نمی زدی فرقی نمی کرد. تازه قشنگ تر بود و تو خودت آدم خوبی هستی و ترجمه کردن برای خودم خوب است و به هر حال ترجمه می کردم.

گفتم: آخه سر کار می ری، وقت که نداری، خانه هم که بیایی خسته ای، تازه گی ها هم که شکست عشقی خورده ای، خنگی که بخواهی آن هم مجانی برای دختری که هیچم بهش امید نیست، ترجمه کنی؟

گفت: راست می گویی، نمی کنم!