۱. چند روز پیش با یکی از پسرهای عمران خوان! دانشگاه که زمانی یک ترم زبان هم با هم همکلاس بودیم برخوردی داشتم، خیلی پسر شوخیست و من هم بودم آن دوران و شاید همین شد که خیلی زود بساط درد دل باز شد و گفت دورانی که اصلا فکرش را نمی کرده دیگر به دختری دل ببندد عاشق دختری با چشمان سبز شده و همین دو هفته پیش دخترک آمده گریه و زاری کرده و گفته مجبور است با نامزد سابقش ازدواج کند و رفته!
۲. من تا ۱۵ بهمن فرصت دارم تا ۵۰٪ از سمینار خودم را تحویل مدیر گروه بدهم و هنوز دریغ از یک مقاله ی ترجمه شده.
دیشب برای پسر اس ام اس دادم که پول می گیری و ترجمه کنی؟
گفت: سلام، این "پول می گیری" را هم نمی زدی فرقی نمی کرد. تازه قشنگ تر بود و تو خودت آدم خوبی هستی و ترجمه کردن برای خودم خوب است و به هر حال ترجمه می کردم.
گفتم: آخه سر کار می ری، وقت که نداری، خانه هم که بیایی خسته ای، تازه گی ها هم که شکست عشقی خورده ای، خنگی که بخواهی آن هم مجانی برای دختری که هیچم بهش امید نیست، ترجمه کنی؟
گفت: راست می گویی، نمی کنم!